بخش چهارم: طلوع شمس (شرح ملاقات شمس و مولانا) :
«…در چنین تجربه رؤیایی و ناگهانی بود که مولانا در یک لحظه بعد از سالها به دنیای مکاشفات سالهای کودکی خویش بازگشت. در روشنی این مکاشفات بود که مفتی و فقیه سالخورده قونیه به کودک خردسال بلخ تبدیل شد و در تجربه مشاهدات انوار و روحانیان، در سیمای سؤال کننده ای که پیش روی او ایستاده بود نشانه ای از عالم غیبیان، از دنیایی در فراسوی هفت اقلیم عالم، از حال و هوای نوعی اقلیم هشتم مشاهده کرد و غریبه گستاخ و آتشین گفتار را از عالم بایزید، عالم خضر، و عالم ماورای تکلیف یافت.
… در این تلألؤ روحانی، پیرمرد غریبه در خاطر وی به یک تجلی الهی تبدیل شد. به شبح نورانی یک موجود ایزدی مبدل شد که از فاصله ای دور و آکنده از ورطه های هول و خطر، او را پله پله به ملاقات خدا می برد…
… ملاقات این غریبه بارقه ای جادوگونه بود که زندگی فقیه و مدرس بزرگ عصر را، در قونیه، به نحو معجزه آسایی دگرگونه کرد…
شمس به او آموخت که خود را از قید علم فقیهان برهاند، قیل و قال خاطرپریش طالب علمان را در درون خود خاموش سازد. دستاری را که سر در زیر آن دچار سودا می گردد و استری را که سواری آن، چهارپایان زبان نابسته را به دنبال وی می کشاند از خود دور کند، اطوار زاهدمأبانه ای را که او را در نزد فریفتگان نایب خدا، ولی خدا و وسیله اجرای مشیت و حکم خدا نشان می دهد کنار بگذارد و مثل همه انسانهای دیگر خود را مخلوق خدا و تسلیم حکم او فرا نماید.
به او آموخت که تا او به پندار ناشی از قیل و قال مدرسه، خویشتن را گزیده خدا، وسیله اجرای قهر و لطف خدا، و واصل به مرتبه نیابت والای او می پندارد، این دعوی فضولانه او را از ورود به راه خدا باز می دارد…»