بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیهام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایهها یا حتی رهگذران بخواهم که چشمشان به بساط باشد.
رفت و برگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد. همهٔ این پانزده دقیقه را به این فکر میکردم که چند نفر دارند با خیال راحت به همدیگر کتاب تعارف میکنند و هر کی هر چی میخواسته، برداشته و رفته!
خوشبختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچوقت از این همه بیعلاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم…