🍁برشی از یک کتاب🍁
« روزی “چشم” گفت:
من، آن سوی این درهها کوهی میبینم، پوشیده در غباری لاجوردی!
آیا زیبا نیست؟
“گوش” شنید و درحالی که با دقت گوش سپرده بود گفت:
اما کوه کجاست؟
آن را نمیشنوم!
سپس “دست” به سخن آمده و گفت:
بیهوده در تلاشم که آن را حس یا لمس کنم!
نمیتوانم کوهی بیابم.
و “بینی” گفت:
کوهی وجود ندارد، چون نمیتوانم ببویمش.
آنگاه “چشم” به سوی دیگر برگشت
و دیگران دربارهٔ خیال باطل و عجیب “چشم” با هم حرف زدند.
آنها گفتند:
باید برای “چشم” اتفاقی افتاده باشد! »
🔹کتاب “من دیوانه نیستم”
🔹نوشتهٔ “جبران خلیل جبران”
🔹برگردان: “محسن نیکبخت”
🔹ناشر: “انتشارات پارسه”